دوشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۶

دوشاب‌های ته مانده کوزه‌های بهاری

وقتی داشتند اولين «کوزه‌های بهاری» را در وبلاگستان دست به دست می‌چرخاندند تا هرکسی قاشقی از «به‌ترين‌ها» و «تأثيرگذارترين» شهدهای زندگی‌اش را بيرون بکشد و عرضه کند؛ از من هم نامی بُرده شد. اما، هم در آن روز که از جانب دختر نازنينم دعوت شده بودم و هم چند روز پيش که مجددن از طرف پويای عزيز، رک و راست، وامانده‌ام که چه بنويسم؟ نوشتن درباره به‌ترين‌ها و اولين تأثيرگذارها در زندگی، بنا به دلايلی قدری دشوار ا‌ست.
نخست اين‌که هنوز هم نسبت به مقوله‌های «تأثيرگذار» و «به‌ترين‌ها» در ذهن، با يک سری مسائل مختلف، پرسش‌های بدون پاسخ و ابهام‌هايی مواجه‌ام. البته قصدم نفی چنين مقوله‌ای نيست. بخش عمده‌ ديدگاه‌های ما بر‌گرفته از تجارب، نظرات و آموخته‌های ديگران است. ولی ميان آموختن و تأثيرگرفتن باز هم تفاوت‌هايی وجود دارند. يعنی سخن و تفاوت برسر دو موضوع مختلف کشش‌های درونی انسان‌ها از يک‌سو و عامل بيرونی اتوريته و تأثير گرفتن از سوی ديگر. پيش‌تر، يکی‌ـ‌دو نمونه‌ی ذهنی چنين برداشتی را در «سه منبع و سه جزء» توضيح دادم و شايد بعدها بطور مفصل بنويسم. در هرحال وقتی فردی نسبت به پديده‌ای حساس و درگيرست، چگونه می‌تواند به‌ترين‌ها و تأثيرگذارها را ليست کند؟
دوم اين‌که چگونگی و جهت تمايلات و کشش‌های درونی انسان‌ها، يکی از عمده‌ترين علت‌ها و دليل تأثيرپذيری از نظرها، اثرها و روش‌های ديگران در زندگی شخصی و عمومی است. یعنی ميان تأثيرگذار و تأثيرپذير، حتا اگر همديگر را از نزديک نديده باشند و نمی‌شناسند؛ باز نوعی همسويی وجود دارد. از اين منظر، مقوله «تأثيرگذارها» را نمی‌شود با صفت عالی «به‌ترين‌ها» توصيف کرد. از طرف ديگر، آن‌چه که امروز به‌زعم ما يکی از به‌ترين‌ها به‌نظر می‌رسد، فردا، با تغيير شرايط زندگی، روحيه و سليقه، معنای ديگری پيدا خواهد کرد. دست‌کم، ديگر نمی‌تواند همان تأثير مطلوبی را بگذارد که پيش از اين تصور می‌کرديم و باور داشتيم.
سوم، مقوله تأثير بيش‌تر در ارتباط با چگونگی کيفيت‌ها و جهت‌گيری‌هايی که بعدها در ديدگاه‌ها و حالات و کشش‌های درونی ايجاد می‌گردند، قابل بررسی است. وانگهی، عامل تأثير، هميشه نقش استارت را دارد. يعنی احتراق ناشی از مطالعه يک اثر، موجب می‌شود تا موتور مغز روشن گردد، داده‌های پراکنده و انباشته شده در ذهن، دوباره به‌حرکت ‌درآيند و آناليزه شوند، و چه‌بسا در اين فعل‌و‌انفعالات شکل تازه‌ای از تفکر پديدار گردد. يک مثال ساده که همه می‌دانيم: اگر کيفيت داده‌ها و اطلاعات موجود در ذهن «نيوتن»، در آن سطحی نبود تا با اولين تجزيه و تحليل علت افتادن سيب را تئوريزه کند؛ او هم مانند هزاران انسان پيش از خود، از کنار چنين تصادفی می‌گذشت.
چهارم، در جوامعی نظير ايران، ممکن است يک‌سری عوامل فرهنگی، عاطفی، روانی يا فشارهای سياسی و تحميلی، جهت زندگی انسانی را برای مدتی تغيير دهند. اما اين تغيير جهت در زندگی بمعنای تغيير کشش‌های درونی نيست و نمی‌تواند همان منظوری را برساند که تقريبن مدنظر جمعی بود و هست. همان چيزی که دوستان بلاگر نوشتند: مدتی را تحت تأثير فلان کتاب، فلان فيلم يا بهمان فرد قرار داشتيم. يعنی سخن بر سر عرضه و مبادله‌ای آزاد و انتخابی اختياری و منطبق بر تمايلات درونی.
اين نوشتم که بگويم نسل ما، جدا از اين‌که زير يک‌سری فشارهای تحميلی‌ـ‌روانی قرار داشتند، با کمبود منابع و عدم وجود وسايل ارتباط‌گيری [که نقش مهمی در مبادلات دارد] هم روبه‌رو بودند. در چنين جوی، سخن گفتن دربارۀ عرضه و انتخاب و مبادله آزاد زير عنوان تأثيرگذارترين‌ها، اگر مسخره نباشد، دست‌کم بی‌معنی است. چنين فضايی بيش‌تر به گرداب شبيه هست. کسی هم که در گرداب افتاد، ديگر نه می‌تواند از حرکت و تغيير سخنی بگويد [چون چرخيدن به‌دور خود هرگز بمعنی حرکت نيست] و نه از نيروی تأثيرگذار. اينجا آدم با بمب‌باران‌های مداوم روبه‌روست، با تراشه‌ها و ترکش‌های ناشی از انفجار بمب‌ها. در اين‌گونه جوامع، هم نوع عرضه و مبادله تقريبن مشخص است و هم نوع انتخاب! يعنی دنبال کردن جهتی که بشود در پس حفاظی پناه جُست.
و خلاصه پنجم، توصيف زندگی پنجاه و اندی سال پيش و چه چيزهايی برای شهرستانی‌ها «به‌ترين‌ها» بودند و جذابيت داشتند، با توجه به سليقه‌های متنوع امروز، شايد زياد چنگی به دل‌ها نزند و می‌دانم که نمی‌نزند! ولی از آن‌جايی که علاقه‌مند به‌همراهی با دوستانم، اجازه می‌خواهم تا به‌شيوه خود و در فرصتی ديگر، از افرادی نام ببرم که جزو «اولين»‌ها در زندگی‌ام بودند. حالا خودتان می‌بينيد که دوشاب‌های ته مانده کوزه‌های بهاری، حتا اگر در اثر گذشت زمان مزۀ تلخی هم نداشته باشند، باز و حداقل، به پای شيرينی شهدهای زندگی امروزتان نخواهد رسيد.

پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۶

شب زندان

باز هم دلم هوايی شد و شتاب‌اش، بيش‌تر از سرعت ماشين است. کاری هم نمی‌شود کرد. احساس مردی که بيست‌و‌پنج سالِ آزگار محروم و ممنوع‌الورود به خانه و کاشانه‌اش هست و نمی‌تواند شهر زادگاهی‌اش را از نزديک ببيند؛ وقتی به قصد ديدار همشهری‌هايی می‌رود که به آلمان سفر ‌کرده‌اند، احساسی است طبيعی و مطبوع.
در اين رُبع قرن، با گروه‌های مختلفی از هم‌وطنان ديداری داشتم و با اشتياق پای صحبت بسياری نشستم اما، جذابيت ديدار و گفت‌وگو با همشهری‌ها [به خصوص آشنايان و رفقای سابق]، چيز ديگری‌ست. اين احساس و کشش بی‌حد و حصر، ناشی از نوستالوژيک نيست. با اتکاء به اين مقوله نمی‌شود بسياری از مسائل پيچيده اجتماعی و يا مسائل درونی و فردی را پاسخ گفت. ديد و بازديدها برای من يک عيارست. عياری که می‌شود با آن بسياری از تغييرات را محک زد. تغييراتی که بعد از رُبع قرن و در زير دو سقف فرهنگی مختلف و متفاوت شکل گرفته‌اند. خصوصن با آن‌هايی که ديروز همراه بوديم، امروز، تا کجا و چه اندازه و بر سر چه چيزهايی مفاهيم مشترک داريم!
با وجودی که در اتوبان می‌راندم ولی شما می‌توانيد تصور کنيد داشتم پرواز کنان خود را به او می‌رساندم. وقتی هم‌ديگر را گرم در آغوش گرفتيم، امانش ندادم و زير گوش‌اش گفتم: شب‌های لاهيجان هم‌چنان زيبا و خاطره‌انگيز هست؟ در حالی که سرش را به چپ و راست تاب می‌داد گفت: مثل شب‌های زندان است!
شب‌های زندان، برای همه کسانی که گذرشان به آن‌جا افتاد، تداعی‌گر معنای خاصی است. نمونه‌ای از آن را که راوی‌اش زندانی بود، در پائين می‌گذارم تا با هم بخوانيم:

شب زندان
گیسوان سیاه شب بر دالانگاه‌ها و بر سلول‌ها سایه می‌گستراند. هر چه به تیرگی شب افزوده می‌شود، برندگی نور تیز لامپ‌های درون بند بیش‌تر به چشم می‌زند و تلالوی نورش روی نوارهای فلزی پنجره‌ها همچون جدول متقاطع به ستون‌های افقی و عمودی تقسیم می‌گردند.
در درون این فضای تنگ محبس هر زندانی به تکاپوی بستری در جهت آرام گرفتن و گذران شبی دیگر بر شب‌های قبل حرکت می‌کند. هر یک در گوشه‌ای بیتوته می‌کند. علی عاشقانه بالش خود را به آغوش گرفته و گویی کودکش را در آغوش گرفته است. بهروز جنین‌وار غنوده، گويی در آغوش يا بطن مادر غنوده است. فریدون متکایش را طوری چشم در چشم به بغل گرفته است که انگاری با همسرش مشغول مغازله است. آن دیگری برای گريز از شب در بستر بی‌تابی می‌کند و هرازگاهی به این پهلو يا به آن پهلو می‌غلتد و هنوز خوابش نبرده است و پرواز ذهن او در فراخنای این محبس تنگ و انسان‌کُش اوج می‌گیرد تا فارغ بال در زیر سایه‌ی پندارهای خود در مرغزارها، در کویرها و ... به سیر و سیاحت مشغول است. بابک با شیطنت‌هایش که از اقتضای سنش بر می‌خیزد با هم‌بندی‌اش که او نیز از نظر سنی در حول و حوش سنی اوست به نجواهای شبانه مشغول‌اند که با هیس هیس هم‌بندی‌های دیگر و با علامت سکوت پرستارانه، آنان را به رعایت سکوت دعوت می‌کنند.
این ها در این مکان تنگ محبوس‌اند نه برای سرکیسه کردن دیگران یا کشتن دیگران نه برای دست‌یازی به حریم فردی دیگران؛
"اینان به نام داد،
با ساز اعتقاد،
در کوچه‌های شهر، آواز خوانده‌اند!" *
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

*ـ برداشتی آزاد از «رنج و ترنج» اثر مانده‌گار «اباذر غلامی»

چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶

خُردادک و خبرک

اگر فضا و تمايل قبيله‌ای‌ـ‌قومی حاکم برجريان اصلاحات نبودند، شايد «دوم خرداد» می‌توانست آغاز يک پايان و يا حداقل، «گامی در جهت رهايی از بن‌بست‌های سياسی» گردد! دربارۀ دوم خرداد، تاکنون مطالب و مقالات متنوعی توسط افراد مختلف نوشته شده است. اما کو گوش شنوا؟ به همين دليل، در پرهيز از حرف‌های تکراری و کسل‌کننده، ناخنکی بر يادداشت‌های منتشر نشده يکی از دوستان زدم و يکی از داستان‌های واقعی و تکان‌دهنده را بمناسبت چنين روزی انتخاب کردم که با هم ‌بخوانيم:

خبرک!

خبر کوتاه بود ولی بسیار فاجعه آمیز. عمق فاجعه بسیار عمیق، عمیق. خبر تکان دهنده بود. گیلان فرو ریخت. یخچال قله ی "درفک" ذوب شد. گسل اصلی زلزله زیر سد سپید رود قرار داشت. منبع آب رشت در باغ محتشم فرو ریخت. کوه ها در مناطق طارم و کلیشم به هم نزدیک شدند و روستا هایی که در دامنه ی کوه ها قرار داشتند، مدفون شدند. منجیل تبدیل به ویرانه ای از آهن وآجر شده است و ... و ... . ولی درختان زیتون به استواری باد منجیل ( چون کوه دیگر مثال خوبی برای پایداری نیست ) آسمان را در آغوش می کشند و سرافرازانه به ایستایی خود و با برجایی خود فخر می فروشند.
حامد و احمد ، دو یار دبستانی که از کودکی با خانواده شان بواسطه ی جنگ از جنوب به گیلان مهاجرت کرده بودند و در منطقه ی رودبار اسکان داشتند و تنها یادگاران زنده ی خانواده هستند، پس از واقعه ی زلزله و سر گردانی و ویلانی تصمیم می گیرند به جنوب، موطن اصلی خود برگردند و در کنار قوم و قبیله ی خود به سر برند. جایی نزدیک تالاب شادگان.
بچه ها در مسیر با چه مشکلات عدیده ای دست و پنجه نرم می کنند، زبان قاصر است و الکن. با توشه ای کم و با پولی ناچیز! در طی مسیر با چه آدمیان نیک و بد برخورد می کنند ولی مصمم اند به رفتن به محل زندگی ابا و اجدادی شان!
زمانی که به حمیدیه ، روستای نزدیک شادگان می رسند ، دو یار از هم جدا می شوند تا به خویشان خود ملحق شوند. حامد پس از این که عمه و خانواده اش را پیدا می کند زمانی است که آنان روی زمین کشاورزی به کار مشغولند. از آنان جدا می شود تا خستگی راه را از تن بزداید و رهسپار کاشانه ی عمه اش می شود.
ولی گویی فاجعه ی زلزله برای این بچه بس نبود. فاجعه پشت فاجعه!
در این گیر و دار بین دو قبیله ی "خزعل" و "نواب" درگیری پیش می آید. جوانان دو قبیله برای ترک برداشتن نوامیس صف آرایی کرده اند. جوانان دو قبیله با بی رحمی تمام عیار به هر نوجوان و جوان قبیله ی مقابل حمله ور می شوند و آنان را به خاک و خون می کشند.
در این هیر و ویر ، حامد بی خبر ، تک وتنها با احساسی بسیار رقیق و پر شفقت و با این فکر که مشکلاتش به پایان رسیده است به صحنه ی رو در رویی این دو قوم وارد می شود.
نعره ی عربده جویی این دو قوم که با خشونتی تمام عیار فضا را اشغال کرده است، حامد ، این تجسم سیاوش معاصر را در شعله های انتقام خانمان سوز به خاکستر تبدیل می کند.

***

زمانی که احمد به همراه عمه و ... به روستا می رسند در خرابه ای با جسد حامد که شیشه آجین شده است، روبرو می شوند. تمامی بدن حامد با تکه شیشه ها ، شیشه آجین شده بود همچون شمع آجین امام زاده ای . تلالوی نور غروب روی تکه شیشه ها حالتی رنگین کمان داشت و چهره ی حامد با بهتی زهر خند مانند!
بنالید! بنالید! از قلب عمه خون می چکید!

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۶

نخستين گام عقلايی

آقای خامنه‌ای امروز (چهارشنبه) اعلام کرد که دو دولت ايران و آمريکا در ارتباط با بحران کشور عراق، مذاکره خواهند کرد. اين تصميم عقلايی بعد سی‌سال جدايی و دشمنی، منطقی‌ترين و مثبت‌ترين پاسخی بود که رهبر جمهوری اسلامی به درخواست کتبی دولت آمريکا داده است.
اما قبول مذاکره، هنوز نيم گامی‌ست از نخستين گام! مهم آن است که چه کسی از جانب دولت ايران، در پشت ميز مذاکره خواهد نشست. مطابق قانون و عرف ديپلماسی، چنين وظيفه‌ای را وزير امورخارجه يا يکی از نمايندگان آن وزارت‌خانه برعهده خواهند گرفت. ولی تجربه اجلاس شرم‌الشيخ نشان می‌دهد که ديدگاه و تمايل امثال آقای متکی، هنوز گريز از مذاکره و تعامل است. وقتی شالودۀ تفکر انسانی را «جنگ با دشمن به هر قيمت و در هر شرايطی» تشکيل می‌دهد؛ بديهی است که مذاکره برای آن‌ها، معنايی جز يک تاکتيک تبليغی‌ـ‌سياسی نخواهد داشت. او اگر اهل تعامل بود [اميدوارم نگوئيد دستور داشت و چنين عذری بدتر از گناه‌ست] هرگز اجلاس شرم‌الشيخ را به اميد خوردن بستنی در سيبری ترک نمی‌کرد.
ما در عصری زندگی می‌کنيم که گفت‌وگو و تعامل، جزء اصلی و جدايی‌ناپذير باور انسان‌های صلح‌طلب است. به زبانی ديگر، صلح‌خواهی يعنی داشتن آمادگی ذهنی و روحی برای مذاکره و روبه‌رو شدن با «شر»! جدا از اين تعريف، حتا اگر بخواهيم بدون کم‌وکاست تحليل نيروهای افراطی درون حکومت را بپذيريم که حضور آمريکا يعنی «شر»؛ باز تجربه پنجاه سال گذشته نشان می‌دهند که توسل به جنگ و خصومت، راه حل دفع شر نيست. کسی که اين واقعيت‌ها را بداند و بپذيرد؛ کسی که درس‌های کشور ويتنام را، که درس‌های ارزش‌مندی‌ بودند به خاطر دارد؛ کسی که مطمئن است شعله‌ور شدن آتش جنگ‌های داخلی در عراق، بدون تعارف، مستقيمن منافع و امنيت ملی ما را بخطر خواهد انداخت و کشور ما را به آتش خواهد کشيد؛ با آمادگی و انعطاف بيش‌تری برسر ميز مذاکره خواهد رفت.
از اين منظر، اگر ميان تفکری که تصميم به مذاکره گرفت با تفکر فردی که بعنوان سفير برسر ميز مذاکره حاضر می‌گردد، تطابقی وجود نداشته باشند؛ نه تنها نتيجه مطلوبی حاصل نخواهد شد، بل‌که از هم اکنون بايد در انتظار برداشت‌ها و تصاويری باشيم که چهره ناخوشايندی از کشور ما را به افکار عمومی جهان نشان خواهند داد.

يادی از گذشته

چند شب پيش وقتی برای ديدن گزارش خبرهای جهان تلويزيون را روشن کردم، کانال يک آلمان داشت درباره دستگاه جديدی که به تازه‌گی در آلمان ساخته شده بود توضيح می‌داد. دستگاه جديد، شبيه و اندازه يک دستگاه فتوکپی معمولی بود. اما قبل از اين‌که گزارش‌گر توضيحی درباره کارکرد آن بدهد، دوربين به مدت چند ثانيه‌، يکی از اتاق‌های اداره امنيت و اطلاعات آلمان دموکراتيک سابق [آلمان شرقی] را نشان داد که اسناد و مدارک پاره و ريز ريز شده و ريخته در آن اتاق، تا ساق پا می‌رسيد.
يکی از مسئولين توضيح داد: ما ديديم اگر بخواهيم تکه‌های مختلف هر يک از اين سندها را از نظر شکل ظاهری، نوع دست‌خط، تايپ و جنس کاغذ و موضوع، يک به يک جست‌وجو کنيم و تطبيق دهيم؛ صرف‌نظر از نيروی انسانی و انرژيی که برباد می‌رود، حداقل به بيست سال زمان نيازمندیم. تازه، اسناد کشف شده معتبر هم نيستند، بايد ده‌ها بار توسط کارشناسان فنی مورد آزمايش قرار بگيرند تا صحت آن‌ها از هر لحاظ تأييد گردد. اما با ساختن اين دستگاه، يک تکه‌ از کاغذها را بعنوان سند اصلی و مورد جست‌وجو، در مخزن اصلی و حافظه‌ آن قرار می‌دهيم و مآبقی کاغدها را از دستگاه عبور داده و هر برگ از آن خرده کاغذها، چه از نظر جنس، خط و غيره شبيه با اصل سند باشند، جذب دستگاه شده و پس از تکميل، يک برگ فتوکپی از آن را ارائه خواهد داد.
يک نمونه را که تلويزيون نشان داد، واقعن بی‌نظير بود. بی‌نظير از اين لحاظ که هم از نظر نوع شناسايی و هم از اين که چگونه بعد از شناسايی، موقعيت هر تکه از کاغذها را متناسب با نوع برشی که داشتند، به‌راحتی در درون کادر «آ‌‌ـ‌4» تعيين می‌کرد و قرار می‌داد. وقتی اين صحنه را ديدم، به ياد 28 سال پيش و صحنه‌هايی از تسخير سفارت آمريکا توسط دانشجويان خط امام افتادم. صحنه‌هايی که دانشجويان روی زمين نشسته بودند و داشتند کاغذهای بجا مانده از ماشين کاغذبری را، بامهارتی کم‌نظير، به‌هم‌ديگر می‌چسباندند تا سندسازی کنند. و الحق و الانصاف سندهای بی‌نظيری هم ساختند!

یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۶

«کاست»نگری در رفتارها و برخوردها ـ ۲

در اين بخش، نخست توجه‌تان را به آخرين جوکی که در هفته گذشته ساخته شد و در فاصله زمانی اندکی در سراسر کشور رواج يافت جلب می‌کنم: «مردی تو حيابان يک دختره را بغل می‌گيره و شروع می‌کنه ماچ کردنش. نيروی انتظامی ميرسه می‌گيرتش. مرده ميگه چيه؟ معلم کلاس اولمه دارم ماچش می‌کنم!».
اين جوک، يک نمونه آشکار مانع‌تراشی و سنگ‌اندازی عليه تغيير رويه در زندگی و برخورد با ديگران است! شکل و ظاهر برخورد، نوعی اخطار عريانی است که به احمدی‌نژاد می‌‌گويد: تو حق نداری از آن قالب قبلی و هميشه‌گی‌ات بيرون بيايی! اما محتوا و جهت اصلی ضربه، متوجه مقام زن و معلم در جامعه و بی اعتبار ساختن جايگاه رياست جمهوری است.
بديهی است که منظور آقای احمدی‌نژاد از برپايی آن نمايش [يعنی بوسيدن دست معلم]، تحقق يک هدف سياسی و از قبل برنامه‌ريزی شده بود. از اين مهم‌تر، اين نکته را هم می‌دانيم که به‌هيچ‌وجه نمی‌شود ميان آن نمايش و سطح تفکر و کارنامه‌ای که تا اين لحظه رئيس جمهور ارائه داد با انتظارات عمومی که در جامعه وجود دارد؛ حداقل ارتباط و تطابقی را برقرار ساخت. يعنی از منظر روانشناسی اجتماعی، همين عدم تطابق، زمینه را برای توليد و رواج طنزهای تلخ در جامعه مهيا می‌سازد. اما با کدام محتوا و منظوری؟ اگر او برای رسيدن به هدف خاصی مجبور به انجام نمايشی گرديد که در ظاهر نوعی سنت‌شکنی و تابوشکنی است؛ آيا وظيفه اجتماعی حکم می‌کنند تا از سنت‌هايی [آن هم سنتی بغايت علط] که می‌خواهد ميان زنان و مردان فاصله بی‌اندازد حمايت کنيم؟ يا نه برعکس، وظيفه داريم اين عمل نمايشی را به يک حرکت فرهنگی و عمومی ارتقاءاش دهيم؟
طنز، در واقع نوعی واکنش اجتماعی است؛ واکنشی هدف‌مند و انتقادی که می‌خواهد عدم انطباق محتوای ذهنی شهروندان را، با ساختار موجود و ديگر تمايلاتی که مسئولين امور می‌خواهند پسندهای خود را، همواره به‌عنوان ارزش‌های مقدس و جهان‌شمول وانمود سازند و قالب کنند؛ عريان نمايد. مضمون آن قاعده‌مند سازی و آينده‌نگری است، نه ويران‌گری و واپس‌نگری! از طرف ديگر، ميان طنزهای اجتماعی و طنزهايی که برای تفريح و سرگرمی [که معمولن غيرمؤثرند و محدود] ساخته می‌شوند، تفاوت‌هايی مضمونی وجود دارد. جنس و ساختار طنزهای اجتماعی به گونه‌ای است که هميشه تطابقی ميان ارزش‌های آگاهانه‌ی [مصمون طنز] توليد شده، و تأثير روانی‌ـ‌اجتماعی آن وجود دارد. يعنی اگر در جامعه‌ای مشاهده گردد که سطح و رواج و تأثير طنزهايی که تنها يک‌سری ارزش‌های ناخودآگاه [مثل هيجان، شور، کينه و غيره] را در جامعه توليد می‌کنند، در مقايسه با يک جامعه عادی نسبتن بالاست؛ آن‌وقت بايد در انتظار روند خودتخريبی و خودويرانی در جامعه باشيم.
معمولن بخش وسيعی از طيف‌ها و طبقات اجتماعی، در زندگی روزانه، غيرهوش‌مندانه از ارزش‌هايی پيروی می‌کنند که با ارزش‌هايی مورد نظر و توصيف آن‌ها، از اساس متفاوت است. مثل امروز، می‌بينيم بخشی از طيف‌هايی که خواستار تجددخواهی در ايران‌ بودند، با رواج آن جوک، تجدد را آشکارا و در عمل لگذمال کرده‌اند. توضيح اين نکته کمی مشکل است که چه عاملی اين گروه از انسان‌ها را ناگزير می‌سازد تا خلاف انديشه‌ها و اعتقادهای خود عمل کنند؛ ولی آيا اين نوع واکنش‌ها بدين معنا نيست که توازن نيروها در جامعه، هنوز به نفع گروه قومی و کاست‌نگر فرهنگی است؟ اين موضوع مهم اجتماعی را نبايد تا سطح چگونگی شخصيت و ظرفيت احمدی‌نژاد تقليل بدهيم، بل‌که اگر بار ديگر واکنش‌های عمومی شصت اخير را مجددن ليست کنيم؛‌ آن وقت انگيزه و هدف‌های اين قبيل واکنش‌ها [که کم هم نبوده‌اند]، دقيقن روشن خواهند شد. ديگر بجرأت می‌شود گفت که نوع رفتارها، نه ارتباطی به دولت مداخله‌گرای رضا خان داشت [خلاف بخشی از نظراتی که در ارتباط با حجاب، در هفته پيش گفته شد] و نه محصول شکست تلاش‌های بيش از اندازه شتاب‌آلود مدرنيزاسيون محمدرضا پهلوی بود. خود را، در خويش بيابيم!

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۶

«کاست»نگری در رفتارها و برخوردها ـ ۱

در ايران وقتی نوع نگرش، تمايل و شيوه برخورد گروهی از انسان‌ها در زندگی و نسبت به فرهنگ رايج و مأنوس تا حدودی تغيير می‌کرد، يعنی گامی فراتر از سنت و رسومی که در مناسبات روزمرۀ رعايت و مبادله می‌شدند برمی‌داشتند؛ طيف وسيعی از بستگان، آشنايان، اهالی محل و حواشی، پيشاپيش و ناخودآگاه واکنش نشان می‌دادند و می‌گفتند: پدرت را که بخاطر داری؟ يا، بابات رو که فراموش نکردی؟
اين پرسش‌های نيش‌دار و طعن‌آميز، نوعی سنگ‌اندازی، مانع‌تراشی و کنترل اجتماعی در برابر تفييرات بود. نوعی شانتاژ عمومی است که مدافعان حراست از خط قرمزها و سنت‌های قومی‌ـ‌قبيله‌ای‌ـ‌دينی، می‌خواستند با استفاده از اين اهرم، هرگونه تغيير و تحولی را در درون جامعه و در بين مردم مانع گردند و متوقف‌اش سازند. احتمالن شما نمونه‌ها و شيوه‌های ديگری را هم می‌شناسيد ولی، ماهيت همۀ آن‌ها يکی است. هدف و انگيزه اصلی چنين برخوردی در ظاهر، حفظ اصالت است. به زبانی ديگر، يعنی بازگشت به گذشته و ماندن در همان حال و روز پيشين!
از طرف ديگر به رخ کشيدن وابستگی‌های قومی‌ـ‌قبيله‌ای و مذهبی نياکان و يادآوری موقعيت اجتماعی پدران، وجه دومی هم دارد که همانا تلاش برای جداسازی قوم‌ها، طايفه‌ها، طبقه‌ها و ملت‌ها از يک‌ديگرست. يعنی مانع شدن از برقراری ارتباطی جديد و نزديک با ديگران، بمنظور کسب تجربه‌های تازه از مقايسه‌ی فرهنگ‌ها و همين‌طور برگزيدن به‌ترين‌ها. اگرچه اين دو عامل و دو ابزار [جداسازی و مانع‌تراشی] حفظ اصالت، در اشکال‌ مختلف و در پوشش باورهای فرهنگی، اعتقادات مذهبی و گاهی نيز بصورت مخالفت‌ها يا جانب‌داری‌های سياسی در جامعه ما متظاهر می‌گردند ولی در همه حالات، بايد آن‌ها را در زمرۀ رفتارهای «کاست‌نگر»، که يک مقولۀ فرهنگی است بحساب آورد و مراد از اين برخوردها، در مجموع تأمين منافع، آرامش و مصلحت کاستی است.
در ايران وقتی صحبت از کاست می‌شود، همه قشر خاصی را مثال می‌آورند. ولی منظور اين نوشته کاست فرهنگی و گروه قومی [نه به‌مفهوم قديم] مشخصی است که هم بخش وسيعی از طيف‌ها، اقشار و طبقات مختلف اجتماعی را شامل می‌گردد و هم برمبنای يک‌سری رفتارهای معين و پايدار شناسايی می‌شوند. دليل همبودی و پيوستگی اين نيروهای نامتجانس که در مقاطع اساسی و حساس، بارها سد راه تحول در کشور گرديدند، ساخت اجتماعی ناقص و منگول ايران است. در اين ساخت، بسياری از اقشار و طيف‌های مختلف، به مفهوم واقعی سيال‌اند. شکيل نيستند. نگرش‌ها، منش‌ها و واکنش‌های روزمره‌شان به‌هيچ‌وجه منطبق بر سطح تحصيلات، موقعيت‌های اجتماعی و حتا منبع درآمدهای‌شان نيست. همين مسئله امر جابه‌جايی را در درون جامعه بسيار تسهيل می‌کند و می‌بينيم که چگونه برسر ساده‌ترين و بديهی‌ترين موضوعات، هميشه موج بزرگی در کشور به‌راه می‌افتد.
ادامه دارد

دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶

انتخابات فرانسه و بحران دموکراسی

روز گذشته مردم فرانسه از ميان دو گزينه و دو بينش کاملا متفاوت، به‌رغم دشواری‌ها و ترديدهای بسيار، سرانجام نيکولا سارکوزی را برای مقام رياست جمهوری برگزيدند. مطابق جدول زير، برنامه «اصلاحات بنيادين اقتصادی» او، در به‌ترين شرايط، مورد استقبال تقريبن 31 درصد رأی‌دهندگان [يعنی همان رأی‌دهندگان دور نخست] قرار گرفت و همين آرای اندک، بيان‌گر آيندهِ دشواری‌‌ست که سارکوزی پيش رو دارد.


انتخابات رياست جمهوری

کل شرکت

کنندگان

آرای سارکوزی

درصد

آرای روايال

درصد

احزاب ديگر

درصد

دور نخست

۳۶/۵ ميليون

۳۱

۲۵

۴۴

دور دوم

۳۶/۵ ميليون

۳۱+۲۲

۲۵+۲۲

-


اما مسئله مهم‌تر در انتخابات اخير و آينده فرانسه، نقش و تأثير امواجی است که پيش از انتخابات به‌راه افتاده بود و هم‌چنان تداوم دارد. امواجی که قادرست در شرايط‌های بحرانی، اشکال هندسی جوامع موزائيکی را از نظر رأی و انتخاب تغيير دهد. متأسفانه خانم «سگولن روايال» تنها رقيب سارکوزی، جنس و ماهيت چنين امواجی را که مختص عصر جهان ارتباطات و مبادله اطلاعات است، بخوبی درک نکرد. آن‌را برابر با آشوب‌های آينده و پيش‌بينی نشده گرفت و گفت: "موجی به راه افتاده که باز نخواهد ايستاد".
کانديداهای فرانسه، هنوز نقش و عناصر تأثيرگذار جهانی را در انتخابات فرانسه، يا واقعن نمی‌بينند و يا آن‌را بسيار ناچيز و گذرا ارزيابی می‌کنند. اين نوع ارزيابی در حالی‌است که مردم فرانسه معتقدند هميشه حساسيت‌هايی نسبت به انتخابات فرانسه وجود داشت. مردم خاورميانه و شمال افريقا که تاحدودی زندگی و سرنوشت‌شان با تحولات داخلی فرانسه گره خورده بود، سنتن توجه ويژه‌ای به مبارزات انتخاباتی و اين که چه کسی رئيس جمهور آينده فرانسه خواهد شد، داشتند و هنوز هم دارند. همين‌طور در جهان دو جبهه‌ای قرن گذشته، رُخ‌دادها و تحولات سياسی کشور فرانسه، همواره در بورس توجه طيف‌های مختلفی از نيروهای چپ‌انديش قرار داشت. پاندول‌ها و غيرنرم بودن سياست فرانسه بستری را فراهم آورد بود تا گروهی آن‌را پاشنه آشيل امپرياليسم و يا سوسيال امپرياليسم ارزيابی می‌کردند و معتقد بودند که می‌توان از اين نقطه، جهان سرمايه‌داری يا جهان سوسيال امپرياليسم را گرفتار بحران‌های جبران‌ناپذيری ساخت.
اگرچه شرايط جهانی تغيير کرد ولی، به‌يک معنا درجه حساسيت‌ها در جهان فزونی يافت. فرايند زندگی جهان‌شهروندی به‌گونه‌ای است که نه تنها موجب تشويق چنين حضوری‌ست بل‌که، با استنباط و وام‌گيری از نظرات «فون هايک»، می‌توان گفت که برخلاف قرن گذشته، امروز، جامعه جهانی مجهز به يک‌سری ابزارهای «خودصافی‌مانند» برای حذف پاره‌ای اعتقادات و ارزش‌های نامتناسبی است که در عرصه‌های ملی‌ و از جمله در کشور فرانسه تظاهر می‌يابند. اين عوامل بازدارنده، مختص اين يا آن کشور خاص نمی‌گردد، امری‌ست جهانی. همان‌گونه که در اين دور از مبارزات انتخاباتی، شاهد تغييرات بارزی در فرانسه بوديم و برای نخستين‌بار، هم گستره توجه از مرزهای سنتی فراتر رفتند، و هم عوامل و عناصر تازه‌ای در انتخابات دخالت داشتند که می‌توانيم آن‌ها را زير عناوين «عوامل ايکس» و «نسل دات کام» شناسايی و نام‌گذاری کنيم.
اما مهم‌تر از اين، غفلت و عدم توانايی مسئولين امور سياسی فرانسه است. گويا در دور اول انتخابات، دو عامل فوق به‌هيچ‌وجه مورد پيش‌بينی و محاسبه قرار نگرفته بودند. اگرچه آن‌ها ناتوانی خود را با اين تحليل که تمايل به تغيير شرايط کنونی موجب گرديد تا بيش از اندازه روی خواست‌ها و واکنش‌های داخلی حساسيت نشان ‌بدهيم، توجيه می‌کنند ولی، واقعيت‌های سياسی روزمره نشان می‌دهند، دولت‌مردان فرانسه، نسبت به خصلت همگانی و عمومی بودن بسياری از مسائل و پديده‌های سياسی‌ـ‌اجتماعی، که از ويژه‌گی‌های عصر کنونی است، عصری که مضمونن مرزهای ملی نمی‌شناسند، اساسن بی‌توجه و بی‌تفاوت‌اند.
فرانسه گرفتار بحرانی‌ست که از منظر فرهنگ سياسی، به آن "بحران دموکراسی" می‌گويند. معضلی که سياست‌گذاران و برنامه‌ريزان آن‌را نمی‌بينند و نمی‌توانند ارزيابی دقيقی از اين بحران ارائه دهند. اين عدم آگاهی موضوع خاص و پوشيده‌ای نيست. طيف‌های مختلف فرانسويان معتقدند که از بسياری جهات، مسئولين، از مردم عقب‌ترند. آن‌ها اگرچه نويد تغييرات و اصلاحات داده‌اند [که چاره‌ای غير از اين هم نيست] ولی، وعده‌های داده‌شده [هم از جانب سگولن روايال و هم از طرف نيکولا سارکوزی] درمان دردها نيست. مسئله عمده‌ای که سياست‌مداران نسبت به آن بی‌توجه‌اند مقوله دموکراسی کلاسيک است، که پاسخ‌گوی مشکلات کنونی نيست. اگر خود را آلوده احساسات جناحی چپ و راست نکنيم، ساختار سياسی فعلی و ظرفيت گردانندگان امور به‌گونه‌ای‌ست، که توان‌مندی تحلیلی آنان به‌هيچ‌وجه متناسب با زمان و سرعت مبادلات اطلاعاتی در جهان نيست. هم راه ورود افراد توان‌مند به درون ساختار بسته هست و هم درک آن‌ها نسبت به مشارکت، عقب‌مانده و معتقد به تحليل از بالاست. با چنين شرايطی، اصلاحات بنيادين اقتصادی، فقط می‌تواند شکاف‌ها را گسترش دهد.

جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۶

در انتظار واکنش‌های پيش‌بينی نشده

در پاسخ خوانندگان سايت بالاترين

خواننده عزيزی روز گذشته، لينک خبر «نيم‌ساعت پيش اتفاق افتاد» را که چند روزی‌ست در ستون حاشيه وبلاگ قرار دارد؛ در سايت «بالاترين» گذاشت. گويا نوع و جنس خبر به‌گونه‌ای بود که به‌رغم داغی و کسب امتيازهايی [که هنوز هم نمی‌دانم دليل و سيستم امتيازدهی در اين سايت برچه اساسی است]، ابهاماتی را نيز دامن زد و تعدادی نسبت به واقعی و موثق بودن خبر شک داشتند و يا از لينک‌دهنده عکس و تصوير مطالبه می‌کردند.
به اطلاع اين گروه از خوانندگان سايت بالاترين مبرسانم که خبر موثق است و شاهدان بسياری نيز دارد که ناظر بر آن صحنه بودند. بعد از درج خبر، دو‌ـ‌سه نفر از خوانندگان وبلاگ که خود يا يکی از آشنايان آن‌ها شاهد ماجرا بودند، صحت خبر را دوباره تأييد کردند. اتفاقن يکی از همان شاهدان، دو تن از جوانان حاضر در ميدان را ديد که با استفاده از تلفن همراه داشتند فيلم‌برداری هم می‌کردند.
اما نکته مهم! وبلاگ حاضر خوانندگان محدود و خاصی دارد که از ميان آن‌ها، شايد تعداد اندکی هم زير سی‌سال هستند. اين نوشتم که بگويم با توجه به سن نويسنده و ترکيب سنی خوانندگان، وبلاگ حاضر نه می‌تواند و نه اين ترکيب دوست دارند که اينجا، منبع و مرکز انتقال هيجان باشد. يعنی هدف از درج خبر به‌راه انداختن جنجال‌های سياسی و تبليغاتی نبود و نيست. برای جنجال، هم خبرهای داغ‌تر از آن در بساط پيدا می‌شود و هم سايت‌هايی که بازديدکنندگان زيادی در روز دارند، فراوان‌اند. پس مطمئن باشيد که منظور اصلی از درج آن، جنجال و تبليغ نبود؛ بل‌که آن واکنش بعنوان يک پديده‌ی استثنايی در چند سال اخير، خبر نمونه و برجسته‌ای‌ست برای همه‌ی کسانی که در زمينه‌های مختلف اجتماعی از جمله آسيب‌شناسی، در حال مطالعه‌اند.
اساسن بحث برسر صحت و سقم اين يا آن خبر نيست. بل‌که اگر هريک از ما با کمی حوصله و دقت بخواهيم، از مجموع مطالب سايت‌ها و وبلاگ‌هايی که در هفته گذشته در ارتباط با موضوع بدحجابی نوشتند؛ از چگونگی و شيوه برخورد خانواده‌هايی که برای رهايی فرزندان‌شان به کلانتری‌ها مراجعه کرده بودند؛ از واکنشی که گروهی از بازديدکنندگان فيلم، بعد از شنيدن فريادهای دل‌خراش آن دختر، بروز داده‌اند؛ يک جمع‌بندی ساده و سرپايی ارائه دهيم، می‌بينيم که مقوله حجاب و بدحجابی در جامعه ما، اکنون جهتی را دنبال می‌کند تا به يک معضل حاد روانی‌ـ‌اجتماعی مبدل شود [که به‌زعم من، تا اندازه‌ای هم شد]. در چنين شرايطی، انتظار انواع واکنش‌ها و برخوردهای پيش‌بينی نشده، امری‌ست طبيعی.
آيا نبايد انتظار داشت که همين يک نمونه مقدمه و زنگ خطری است تا تعدادی از جوانان ما [اعم از پسران و دختران] فردا و در واکنش به اعمال غيرانسانی و بغايت بی‌ادبانه نيروهای انتظامی، دسته‌جمعی در ملاءعام لخت و عريان شوند؟ کاری به درستی و نادرستی حرکت ندارم، ولی آيا ضمانتی هست؟ تعدادی از خوانندگان «سايت بالاترين» مقوله فرهنگ ايرانی را برجسته نمودند و با تکيه برآن چنين انتظاری را حداقل از خانم‌ها ندارند و مهم‌تر، يکی از آن‌ها می‌نويسد: «اگر واقعا چنین کاری کرده باشه نشون میده نیروی انتظامی حق داشته همچین کسی رو دستگیر کنه ... نشان از شناخت خوب داره». چرا و به چه دليل؟ چون کاری کرد که باب طبع شما نبود؟
بديهی‌ست که گروهی از جوانان ما کم‌تر به مقولات علت و معلول توجه می‌کنند. تعدادی نيز مثل قضاوت‌کننده بالا، بجای توجه به علت و مضمون واکنش، از هم اکنون و پيشاپيش، چشم‌ها را به اندام‌های لخت دخترخانم‌ها و آقا پسرها دوخته‌ است. مسلمن اين گروه بدنبال شنيدن استدلال نيستند و به‌تر از هرکسی می‌دانند که در پوشش دادن به ضعف‌های خويش، فرهنگ را علم کرده و بهانه می‌آورند. با اين وجود و با عرض پوزش بايد به اطلاع آن‌ها برسانم که در شرايط حاد روانی، چنين انتظاری از فرهنگ ايرانی، انتظاری است عبث! واکنش‌های روانی، فرهنگ و دين نمی‌شناسد. چه‌بسا ممکن است همين فردا، مادر يکی از معترضِان فرهنگ دوست، در دفاع از دختر همسايه، ناگهان و بدون مقدمه، لخت و عريان شود. آيا چنين صحنه‌هايی اتفاق نخواهد افتاد؟ چرا! در سال گذشته هم چنين نمونه‌هايی داشتيم از جمله، زن 57 ساله‌ای را که از شدت عصبانيت، در اعتراض به دستگيری دخترش، ناگهان چادر و روسری را از سر برمی‌دارد و تار موهای سپيدش را به‌معرض تماشای عمومی می‌گذارد. حالا نگوئيد ميان آن دو حرکت تفاوتی است، بل‌که به اين نکته توجه داشته باشيد که حرکت آن مادر و مادرهای ديگر، مقدمه‌ای بود برای امروز؛ و حرکت اين دخترخانم، سرفصلی است برای فردا! اما اگر فردا چنين اتفاقی رُخ داد [که مطمئنم رُخ می‌دهد] تو جانب کدام‌يک از دو صفی را که معترضان و نيروهای انتظامی در مقابله با يک‌ديگر تشکيل می‌دهند را خواهی گرفت؟

در همين زمينه: تن و تن‌پوش سياه تو، خوشم می‌آ‌يد!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

نقش معلمان در فرايند توليد ثروت‌های ملی

چند وقت پيش در يک جلسه خصوصی، بعد از اين‌که حاضران با عناوينی چون مديران کُل، استادان دانشگاه و صاحبان يکی‌ـ‌دو شرکت خصوصی خود را به معاون وزير معرفی کردند؛ نوبت رسيد به دو دبير حاضر در جلسه. آن‌ها در معرفی خود گفتند که در امور آموزشی‌ـ‌اقتصادی فعاليت می‌کنند. يعنی اداره‌کنندگان کلاس‌های خصوصی و تقويتی.
البته منظور اصلی دو دبير ارج‌مند، فعاليت در بخش تجاری‌ـ‌آموزشی بود. آن‌ها با استفاده از اين بيان [آموزشی‌ـ‌اقتصادی] می‌خواستند به‌نوعی حضور خود را در آن جلسه، و در هم‌سانی با نقش و مضمون فعاليت ديگران، که در اصل اقتصادی‌ـ‌‌تجاری بود؛ جلوه و ارتباط دهند. غافل از اين‌که با چنين تعريفی، نقش و توليدات نهاد آموزشی را، به عنوان فرايندی بمراتب فراگيرتر از آن‌چه که پيش از اين تصور می‌رفت؛ از نوع مفهوم‌سازی کردند.
ساده‌ترين تعريف و بی‌معنی‌ترين کار اين است که بی‌توجه به نقش و بهره‌وری نهاد آموزشی در توليد ارزش‌ها و ثروت‌های ملی، آن را بعنوان يک نهاد کاملن معنوی و انتزاعی معرفی و از ساير نهادها جدای‌شان سازيم. موضوعی که اتفاقن مورد علاقه و تأکيد [البته از منظر ايدئولوژيک] مسئولين حکومت اسلامی نيز هست. در حالی‌که از زمان «ميرزا حسن رشديه» اولين معلم و بنيان‌گذار مدارس به سبک نوين، تا زمان «استاد مجتهدی» کارشناس، پرورش‌دهنده و تقويت‌کننده بهرۀ هوشی (IQ) جوانان کشور؛ وظايف، عرصه فعاليت و مضمون کار معلمان هميشه مشخص بود و هيچ معلمی هم ادعا نکرد که مقام و منزلت ما در سطح پدر معنوی است. وانگهی، با ناديده گرفتن يک‌سری مسائل از جمله، چگونه چارچوب‌های مفهومی معنويت، اخلاق و فرهنگ را، روند زندگی و نيازهای زمانه مشخص می‌کنند؛ پرسش کليدی اين است که اگر معتقديد معلمان، پدران معنوی هستند، چرا برای آن‌ها همان‌قدر حقوق و مزايايی که يک طلبه مبتدی فلان يا بهمان حوزه علميه قم بهره‌مندست، قائل نمی‌گرديد؟
راستش را بخواهيد پدر معنوی بودن جدا از تعارف ظاهری، تنزل‌دادن اعتبار و اهميت کار معلمان در جامعه است. وقتی پای معنويت را به وسط می‌کشند، يعنی راندمان کار اين طيف به‌هيچ‌وجه قابل اندازه‌گيری نيست و نمی‌شود آن‌را جزئی از سرمايه‌های ملی به حساب آورد. اين نوع برداشت و تعريف کليشه‌ای، برگرفته از تفکر و فرهنگی است که بطور مشخص و عريان، سرمايه را با مالکيت انواع کالاها می‌سنجد. مثلن همين امروز هم وقتی می‌خواهيم برای فردی اهميتی قائل گرديم، می‌گوئيم او خانه‌ای دارد به اندازه يک قصر. سوار ماشينی می‌گردد از فلان مارک و مُدل. بديهی است در چنين فضا و فرهنگی که مبادله و تصاحب کالا در اقتصاد تجاری‌ـ‌مصرفی ايران نقش محوری دارند، شرکت ملی نفت ايران، بعنوان نهادی معجزه‌گر، مبدل به قبله‌ی آرزوهای ايرانيان می‌گردد؛ ولی از آن سوی نيز، ارزش و اهميت وزارت آموزش و پرورش، تا سطح يک نهاد بغايت مصرف‌کننده درآمدهای نفتی و برباد دهنده آرزوهای ايرانيان، تنزل می‌يابد.
واقعيت چيست و آيا جامعه معلمان نقشی در توليد ثروت‌های ملی ندارند؟ آيا چنين برداشتی عمومی و جهانی است؟ يعنی دولت‌های آينده‌نگر نيز با توجه به چنين تفکری ميليون‌ها دلار از بودجه عمومی را به خريد کامپيوتر اختصاص می‌دهند و در اختيار نهادهای آموزشی خود می‌گذارند؟ يا نه، برداشت و تعريف آن‌ها از مفهوم سرمايه و شيوه توليد ثروت، برداشتی است ديگر و ورای آن تعريفی که ما ارائه می‌دهيم؟ اگر در نظامی که آن‌ها تعريف می‌دهند، کار فکری، بهره هوشی و جذب و ترغيب ايده‌ها، جايگاه و منزلت ويژه‌ای دارند، آن‌وقت نه تنها نهاد آموزش و پرورش، نهاد مصرف کننده صرف نيست؛ بل‌که نهادی‌ست بسترساز، که هم سرمايه و هم توليدش دانايی است.
وقتی روزی را بطور ويژه به نام «روز معلم» نام‌گذاری می‌کنند، معنايش اين است که جامعه معلمان اهميت کار خود و نهادی را که در آن فعاليت دارند، به جامعه بشناسانند. اگر گروهی از مردم و حتا دولت برداشت‌های غيرعلمی، توهم‌آميز و غلطی از کار آن‌ها داشته و مدرسه را با مکتب‌خانه اشتباه می‌گيرند؛ در بدو امر اين وظيفه جامعه معلمان است که پاسخ‌گوی ابهامات باشد. اما ديديم که متأسفانه چنين نبود. مادامی که جامعه معلمان خودشان مقدم بر همه واقف نباشند که ارزش‌ها و ثروت ملی محصول تلاش‌های عمومی و دسته‌جمعی همه نهادها، از جمله وزارت آموزش و پرورش است؛ به‌رغم راه‌اندازی ده‌ها اعتصاب، راه بجايی نخواهند برد!
در همين زمينه: آموزش و جامعه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

چرا خدا ناگهان کارگر شد؟


برای  ديدن تصوير  اصلی، لطفن  کلیک کنید روی  عکس



«خدا هم کارگر بود!» امام خمينی
[سخنرانی ١١ ارديبهشت (اوّل ماه مه) ١٣٥٨شمسی در ديدار با کارگران]

در عصر برده‌داری، هيچ‌يک از حاکمان، کاهنان و مالکان در هم‌دلی با بردگان، نگفتند و اساساً نمی‌نوانستند بگويند که خدا نيز برده بود. همين‌طور در دوران فئوداليسم و اشرافيت، نه در جايی شنيده‌ايم و نه در کتابی خوانده‌ايم که روحانيان يهودی، مسيحی و يا مسلمان گفته باشند خدا هم رعيت بود! اين نگفتن‌ها و نتوانستن‌ها بی‌دليل نبود. در ظاهر، برابر دانستن خدا با برده و رعيت، بمعنای توهين و بمثابه تنزل‌دادن منزلت و جايگاه خداوند در نزد مؤمنان آن عصر بشمار می‌آمد. اما در باطن و در ماهيت، مقولۀ برابرگيری يعنی حاکمان، کاهنان و مالکان در جهت خلاف منافع خود قدم برداشته و به‌جای دفاع از ساختار موجود؛ داوطلبانه مشوق بردگان و رعايا می‌شدند تا مشروعيت قدرت سياسی، حقوق مالکيت و سنت توزيع درآمدها در جامعه را به چالش به‌طلبدند!
حال برگرديم به اصل داستان و طرح پرسش کليدی که دليل اصلی چنين تفسير و نام‌گذاری چه بود؛ و چرا به‌زعم آيت‌اله خمينی، خدا ناگهان و بدون مقدمه کارگر شد؟ آن روز، نه رهبر انقلاب اسلامی در جهت اثبات ادعای خويش نکته‌ای گفت و نه نخبگان چامعه آن سخن را جدی گرفتند. ظاهر امر نشان می‌داد که شيوه برخورد تبليغی است ولی آيا می‌توان گفت که توصيف‌های تبليغی، فاقد بار ايدئولوژيک يا به دور از هدف‌ها و نيت‌مندی‌های سياسی خاص هستند؟ تجربه زندگی سياسی رهبری انقلاب نيز نشان می‌داد که در پس جمله‌های برجسته و شعاری‌اش، همان‌هايی که آذين‌بخش ديوارها و بليبوردها می‌شدند؛ هميشه يک سری هدف‌های تاکتيکی يا هدف‌های استراتژيکی پنهان بودند.
طيف‌های مختلف چپ‌انديش، شعار خدا‌=‌کارگر را از منظر سياسی برمی‌رسيدند و علت را خلع سلاح نيروهای چپ، به‌عنوان تنها و يگانه پشتيبان نيروهای کارگر می‌فهميدند. آن‌ها می‌گفتند وقتی خدا در روز «اوّل ماه مه» جامه کارگری برتن می‌کند، حتماً بدنبال هدف‌های سياسی خاصی هست. ظاهراً حق داشتند ولی آن گمانه‌زنی‌های سياسی فاقد استدلال بودند. وانگهی، اگر طرح چنين شعاری هدف‌مندانه بود [که بود]، به استناد کتاب ولايت فقيه، هدف سياسی مقدمی که علما آن روزها تکليف شرعی داشتند، تسخير قدرت سياسی بود. پيچيده‌گی قضيه اين‌جاست که تحقق آن تمايلات ايدئولوژيک‌ـ‌سياسی در عمل، می‌بايست تؤام می‌بود با ارتقای شأن و مقام روحانيت در جامعه، نه ارتقاءدادن مقام کارگر و برابر دانستن آن‌ها با خدا! با توجه به اين اصل پايه‌ای، ضروری بود تا نخبگان جامعه به‌جای بی‌تفاوتی، بيش‌تر در بارۀ انگيزه‌ها و هدف‌های سياسی می‌انديشيدند که چه عاملی سبب شد تا آيت‌اله خمينی برخلاف تمايل‌ها، تکليف‌ها و نيازهای روز، ناگهان تغيير جهت می‌دهد و خدا را در جامه‌ای ديگر و با نام کارگر [نه روحانيت] توصيف می‌کند؟
گروه‌های خط امام، ريشه جانب‌داری و همانندسازی را از «باب زحمت» و مشقت استخراج می‌کردند و آن را امری اعتقادی می‌دانستند. يعنی اثبات اين نکته که خدا نيز در آفرينش و توليد، مانند کارگران، رنج زيادی را متحمل گرديد. نمی‌خواهم بگويم استدلال توجیهی آن‌ها بغايت کودکانه بود ولی، اگر معيار را رنج و مشقت بگيريم، اثبات اين نکته مشکل نيست که کارگران، از جهات مختلف، مثلاً در مقايسه با رعيت، از امکانات، رفاه و آرامش بيش‌تری برخوردار بودند. وانگهی، در دستگاه فکری رهبری انقلاب، مفهوم امت، به‌هيچ‌وجه طيف‌بندی‌ها و طبقه‌بندی‌ها اجتماعی را برنمی‌تابد. دلايل مستندی هم موجود نيست که بشود اثبات کرد خمينی نسبت به تغييراتی که در جبهه جهانی کار رُخ داده بودند، شناختی عميق و همه‌جانبه داشت.
اگر آيت‌اله خمينی درک و استنباط مُدرنی از سياست داشت، شايد علت همانندسازی و بهره‌گيری او از مقوله خدا‌=‌کارگر، تاحدودی آسان فهم می‌شد. می‌توانستيم بگوئيم او نسبت به سياست‌های رايج در نظام صنعتی و عدم کارايی جدايی «سرها» و «دست‌ها» معترض است و با اين جمله می‌خواست بگويد که جدايی فکر [خدا] و عمل [کارگر]، مانع پيش‌رفت تکنولوژی و در نتيجه مانع پيش‌رفت انسان‌ها و کشورها در عرصه زندگی می‌گردند. ولی وجداناً و انصافاً همه ما می‌دانيم که نه آيت‌اله خمينی ظرفيت فهم چنين مسائلی را داشتند و نه نيروهای خط امام، چنين انتظار و استنباطی را از امام.
اگرچه در آغاز اين نوشته توضيح دادم که در دوره‌های مختلف تاريخی، کسی برده و رعيت را برابر با خدا نگرفت اما، باز با استناد از تاريخ، در عصر فرعونيان و در جامعه مصر، برابر دانستن فرعون با خدا سنت پذيرفته شده‌ای بود. آن برابرانگاری که بيش‌تر از جانب کاهنان و سياست‌مداران و مالکان توصيه می‌شدند، در واقع، ساده‌ترين و متقاعدکننده‌ترين شکل و شيوه‌ی مشروعيت‌سازی بودند. حال اگر متناسب با پيچيده‌گی‌های امروز جهان و همين‌طور متناسب با پيچيده‌گی ذهن بشر امروزی، داستان برابرانگاری فرعون با خدا را وارونه کنيد؛ آن‌وقت هدفی را که در پس جمله خدا‌=‌کارگر پنهان‌ هست، تا اندازه‌ای روشن خواهد شد که چرا يک هدف استراتژيک و فوق‌ـ‌نمادين است. سياستی که می‌خواهد نظام تازه‌ای را با سليقه و تمايل روحانيت بنيان نهد، مقولۀ مشروعيت‌سازی را چگونه می‌فهمد و پياده می‌کند! انتخاب روز اوّل ماه مه بی‌دليل نبود و به‌سهم خود نشان می‌دهد که چگونه آيت‌اله خمينی مترصد فرصتی بود تا در اين روز، هم شرع و هم خدا را، تابع اراده خود و ديگر روحانيان سازد. اگر خدا با کارگر برابر گرفته شود، به يک معنا در جهان «دارالسلام» و در دستگاه ولايت، شخصيت صغير و بی‌سرپرستی شناخته خواهد شد، و آن‌وقت، خواسته و ناخواسته مجبور است قيموميت روحانيت را در نظام ولايت فقيه پذيرا گردد. چرا که مطابق کتاب ولايت فقيه خمينی: قيم ملت [که کارگر=باخدا هم جزئی از آن است] با قيم صغار از لحاظ وظيفه، هيچ فرقی ندارد.
اين همه نوشتم تا بگويم وقتی کسی که در گفتار و رفتار و کردار، نظام ولايت فقيه و قيموميت روحانيت را پذيرا گرديد و پذيرفت که روحانيت صلاح و خير امت را به‌تر می‌شناسند؛ اگر بنا به هر دليلی، دَم از حقوق ملت زد، بر سرِ تقلب انتخابات هياهو راه انداخت و غيره؛ مطمئن باشيد که با فردی دروغ‌گو و عوام‌فريب روبه‌رو هستيد!